سانيار روبان هاي خاله هاش رو بهم ريخته
بدون عنوان
بهانه يخچال - خونه مامان مژگان - چهارشنبه - ساعت 1:30 صبح
سانیار در صحن حرم حضرت معصومه (س)-قم -12مهر90
سانیار روی تابی که پدربزرگش براش درست کرده خوابش برده
برای پریسا ، دوست و همکار عزیزم (پسورد = شماره پرسنلی پریسا)
خاطرات مامان و پسرش در روزهاي عبور از مرز يك سالگي سانيار
سلام پسرم روزهای عبور تو از مرز یک سالگی دارند می گذرند . ای وایِ من که فرصتی برای حرف زدن و نصیحت تو ندارم . می خوابی ، بیدار می شوی ، می خوری و همچنان نیازمند مایی . و من کار می کنم و کار می کنم و کار می کنم ... اندکی در روز ، وقت برای دیدن تو دارم و این اندک ، آنقدر کوتاه است که نمی توانم لذت شیرینی با فرزندم بودن را بچشم . روزها سخت و تلخ می گذرند . روزهایی که کار از من سواری می گیرد و شبهایی که چادر شب زودتر از همیشه کشیده می شود . ستاره ها خاموشند و وقتی چراغ می زنند که من در کنار تو خوابیده ام و خوابمان برده است و باز صورت کوچک زیبای تو را توانی برای دیدن نیست . کودکانه و شیرین حرف می زنی و می خندی و مادر آنقدر گوشش پر اس...